اي کرده درد عشق تو اشکم به خون بدل

شاعر : انوري

وي يازدم سرشته به مهر تو در ازلاي کرده درد عشق تو اشکم به خون بدل
بر بي‌بدل چه‌گونه گزيند کسي بدلاي بي‌بدل چو جان بدلي نيست بر توام
تا من به عاشقي شدم اندر جهان مثلگشتي به نيکويي مثل اندر جهان حسن
سر برزند ز مشرق عمرم شب اجلترسم که روز وصل تو ناديده ناگهان
با صد دريغ و حسرت و دردم ازين قبلدردا و حسرتا و دريغا که روز و شب
جز کلک خواجه کس نکند در زمانه حلدر مشکلي فکند مرا عشق تو که آن
لطف خداي و روح هنر مايه‌ي دولصدر امم امام طريقت جمال دين
ادراک منهزم شود و عقل مبتذلصدري که چون سخن ز سخنهاي او رود
نطقي بود معاينه بي‌نحو و بي‌عللسري بود مشاهده بي‌صورت و بي‌حروف
اندر فتد به سجده که سبحان لم‌يزلروح از نهيت آنکه مگر وحي منزلست
قدرش فرو شکسته کله گوشه‌ي زحلرايش فرو گشاده سراپرده‌ي فلک
در ذات او سرگشته قدر علم چون عملدر روح او دميده قضا صدق چون يقين
با عزم او ديانت و دين ايمن از خللبا حزم او طريقت و دين فارغ از فتور
بيت‌الشرف شدست چو خورشيد را حملخورشيد علم را فلک شرح و بسط او
وي در ثبات راوي افعال تو جبلاي در وقار حاکي اخلاق تو زمين
برداشتي ز روي زمين عادت جدلگر نز پي حسود تو بودي وقار تو
عالي‌ترست منبرت از چرخ در محلصافي‌ترست جوهرت از روح در صفا
بي‌بادبان عشوه و بي‌لنگر حيلدر بحر علم کشتي علم تو مي‌رود
در سمع خاطرت نشود عشوه‌ي املدر برق فکرتت نرسد ناوک عقول
نه آب عصمتت ببرد آتش زللنه راه همتت بزند رتبت جهان
نشناخت جز به حيله همي اکثر از اقلآن‌کس که با محاسب جلد از کمال جهل
زين پيش گرچه بود همه پرده چون بصلگشت از عنايت تو همه ديده چون بصر
قولش همه مثل شد و درجش همه غزلشعرش همه نکت شد و نظمش همه مديح
باران و برگ و گل گهر و اطلس و عسلآري به قوت و مدد تربيت شوند
تا ابر درفشان گذرد بر حضيض و تلتا باد گلفشان گذرد بر چنار و سرو
چون مرغ زخم يافته در حالت وجلاين در جوار خاک شتابان و تيزرو
چون بر زمين آينه‌گون ناقه و جملوان بر بسيط باغ گرازان و خوشخرام
گاه از نثار آن چمن باغ پر حللگاه از نسيم اين دهن خاک پر عبير
دشمنت چو به برگ گل تر درون جعلدر باغ علم همچو گل نوشکفته باش
دست سپهر در مدد حاسد تو شلپاي زمانه در تبع تابع تو لنگ